داستان های عشقی

عشق یعنی باتمام وجود بهش بگی دوست دارم ولی اون بهت بخنده

 

آدمی بودم تنها نه از لحاظ عاطفی. من بیشتر وقتم و با خودم

سر می کردم یعنی بیشتر موقع ها تو خودم بودم کاری به کسی

نداشتم چه تو خونه چه بیرون از خونه. بیشتر وقتم و تو خونه

می گذروندم مگه کاری داشتم یا می رفتم سرکلاس تا از خونه

می رفتم بیرون نه اینکه بگم یه آدم گوش گیر بودم نه! وقتی

می رفتم بیرون آدما رو میدیدم ،که هر کس سرش تو کار خودش

بود یا برعکس از سر یه چیز کوچیک دعواشون می شد من اینا رو

 میدیدم ترجیح می دادم که تنها باشم تا اینکه بخوام با کسی دوست

باشم، نمیخوام بگم که دوست داشتن بده یا با کسی دوستی نکنیم

نه. به همین منوال گذشت و گذشت تا اینکه واسه ی دانشگاه قبول

 شدم کارای دانشگاهو انجام دادم و شروع کردم می رقتم سر کلاس. 


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:تنهایی و عشق,عشق,عاشقانه,داستان,خودکشی,چگونگی عشق,داستان عشق,عشق داستان,ساعت17:30توسط محسن فضل الهی | |

هرگز

 

دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش رو داری

هرگز

نگو واسه همیشه وقتی میدونی جدا میشی

هرگز

درباره احساسات سخن نگو اگر واقعا وجود نداره


ادامه مطلب

داستان غمناك دو عاشق كه به هم نمي رسن..

شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل كرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز كن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شكنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسك زيبا كف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي كنند. كنار دست مريم يه كاغذ هست، يه كاغذي كه با خون يكي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را كه ميبينه باور نمي كنه، با دستايي لرزان كاغذ را بر ميداره، بازش مي كنه و مي خونه :

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 21 تير 1392برچسب:داستان عاشقانه,داستان غمناک,غمناک,داستان,ساعت12:41توسط محسن فضل الهی | |