داستان های عشقی

عشق یعنی باتمام وجود بهش بگی دوست دارم ولی اون بهت بخنده

یه داستان کوتاه اما تلخ.......

مترو ایستاد سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت.

چون صندلی خالی زیاد بود.سرفرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زدو یه جا انتخاب کردونشست.

روبروش یه زنه میانسال و یه دختره جوان نشسته بودن که......

وای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود!؟آره خودش بود....



ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:سکوت تلخ,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی,داستان های عشقی کوتاه,ساعت22:20توسط محسن فضل الهی | |

    (یه داستان زیبای دیگه تا آخرش بخون از دستش نده راستی طبق معمول نظر یادتون نرها)

      انتقام 

مهرداد روي نيمكت پارك روبروي آپارتمانشان نشسته بود وبه انتقام فكر مي كرد. انتقام از كساني كه يك روز ديوانه وار عاشقشان بود.تو اين دو سال گذشته نشستن روي نيمكت و فكر كردن به انتقام تنها كاري بود كه مي كرد.

يك روز كه مثل روزهاي گذشته روي نيمكت نشسته بود يك صداي آشنا بهش سلام كرد مهرداد با ترديد سرش را با لا آورد درست حدس زده بود صدا صداي عباس بود. عباس با صداي آرام وبدون اينكه منتظر جواب سلام بماند گفت: داداشي اومدم مرد و مردانه باهات حرف بزنم.مهرداد وقتي اين را شسنيد خونش به جوش آمد  و گفت: من كه اينجا مردي نميبينم تو نامردي تو عالم آدم شك ندارن منم اگه مرد بودم تو الان سر پا نبودي.مهرداد اين و گفت خواست از آنجا دور بشه كه عباس بازويش رو گرفت و گفت من اومده بودم بگم دلم براي دادا گفتنت تنگ شده حتي به داداشي گفتن خودمم.هنوز دوستت دارم بيشتر از برادرم. عباس اين و گفت و از آنجا دور شد وقتي عباس رفت يک جرقه اي تو ذهن مهرداد خورد و با صدا گفت: چرا به ذهن خودم نرسيده بود.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:داستان های عاشقی,داستان های عاشقانه,ساعت22:3توسط محسن فضل الهی | |